لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
18 سال منتظر بودیم که یه روزی بریم دومثقال خون بدیم و یه ثوابی بکنیم...بلاخره دیروز صبح قرار گذاشتیم که بریم...یه ساعت قبل اینکه بریم یادمون اومد کارت ملیا مون گیر یه آموزشگاست این شد که شاپرک تماس گرفت و خواست کارتمونو پس بدن منم فی الفور رفتم وکارتارو گرفتم( اگه غیر این بود جای شک داشت چون ما همیشه یجا کارمون می لنگه ) ...خلاصه هردو رسیدیم به پایگاه خونگیری ...
قبل از خونگیری رفتیم تست بدیم تا ببینن میتونیم خون بدیم یا نه!...اول شاپرک با کلی ذوق رفت اما دکتر بهش گفت فعلا نمیتونه خون بده چون خونش رقیق و کلی داشت نصیحتش می کرد که مهم ثوابه و این حرفا ...آخرشم شاپرک گفت دکتر ناراحتی چیه من واسه کیک و آبمیوه بعدش اومده بودم ... ( بیچاره دکتر کپ کرد )! ولی من واسه خون دهی مشکلی نداشتم!
با شاپرک رفتم تا اماده شم ...پرستارم که اومد هرکاری کرد نتونست رگمو پیدا کنه.. دوتایی افتادن به جون رگای ما...منو شاپرکم که طبق معمول دراینجور مواقع همه چیوبه شوخی میگیریم فقط درحال خندیدن بودیم .
تازه پرستار بووووق بهم میگه اشکال نداره باید یاد بگیریم دیگه
فقط موش آزمایشگاهی نشده بودیم که شدیم
خلاصه بعد اینکه یه دستمو سوراخ و کبود کردن اومدن سر دست چپو بلاخره یه رگ به قول خودشون نازک و لطیف پیدا کردن ولی جالب اینجا بودهرکاری میکردن خون از رگای ما بیرون نمی اومد که نمی اومد...
پرستاره میگفت چرا خونت قطع و وصل میشه سرعتش کم و زیاد میشه...من و شاپرکم مرده بودیم از خنده...
شاپرک میگفت عجب خونی داری تو ارور میده...انقد خسیسی که دو مثقال خونم پس نمیدی سیب زمینی
تو این مدت سه نفر اومدنو هرکدوم 400 سی سی خون دادن و رفتن ولی من هنوز رو تخت بودم و با وضع ارور خونم همش 60 سی سی ازم تونستن بکنن (البته من میدونستم امکان نداره شاپرک خون نده و من بتونم خون بدم)
شاپرک که کلا نیشش باز بود انقد من و پرستارا رو خندوند که آخرشم کیک و آبمیوه افتخاری بهش دادن هرچند که نصف آبمیوه شاپرکم من خوردم هرچی بود من 60سی سی!!!!!خون داده بودم
وقتی از اتاق اومدیم بیرون یکی برگشت بهمون گفت خدا قبول کنه ( چون ما اونجا از همه کم سن تر بودیم ) با شنیدن این انصافا دیگه نتونستیم خودمونو نگه داریم بیچاره ها فکر می کردن ما یه ساعت داریم اون تو خون می دیم ...
آخرشم بهمون کارتای افتخاری و خودکار سازمان انتقال خون هدیه دادن
دوتایی نوشت: ینی تاحالا نشده یکبار کاری که میخوایم انجام بدیم بدون زحمت و راحت تموم شه و بگیم آخییییش ....
سر همه چی حتی کارای کوچولو ازاین ماجراها داریم فرااااوووون
درگوشی با خدا:بقول فیروز از اینکه همیشه مارو میذاری تو آنپاس ممنونتیم ...ماکه میدونیم میخوای یواشکی به ما دوتا وروجک بفهمونی که حواست بهمون هست!همه این ماجراهارو دوست داریم چون اگه نبودن شاید اندک شادی و خنده هامونم نبود و دوستیمون قشنگ نبود...ولی خودمونیما یکاری کن مارو از این آنپاسای شدیدی که فقط خودت میدونی و خودمون در آر...همه اینارو گفتیم که بگیم خیلی چاکرتیم خداجون